برگشتم اینجا
ولی نه برای این که چیزی را شروع کنمـ
چیزی برای شروع نمانده....
مـن یک آه نکشیده ام...
مــن نگاه ماسیده بر روی پنجره ام...
مــن وامانده بین بودن و نبودنم...
چرا این خاطره ها گورشون رو گُــم نمیکنن و برن
اونقدر دور شن که هر کی گفت یادته نگم چیو؟
بگم نــه یادم نیست..
هیچـــی یادم نیست....
مَن تِکــه تِــکه از دست رفتهـ ام....
در روز روزِ زندگانی ام....
دیگر هیچ چیز
حال مرا
خوبــــــ
نمیکند...
طبیعتا هرازگاهی که
یادمان می افتد
کجاییم و چه ایم
به سختی رنج میکشیم
اسم
اینجایی که من ایستاده ام
آغاز نیست
پیش از آن که خار هایم به تن کسی فرو رفته باشد ،
در تن خودم فرو رفته اند...
روزهایی می اید که باید بایستی یک گوشه
سیگار بکشی
و زُل بزنی به ادم هایی که
از کنارت رد میشوند
و هیچ وقت تو را نمی بینند
روزهایی هست
که همه چیز
طعم مرگ میدهد ..
اعتراف میکنم خسته ام
خسته از گریز...
گریز از این همه تلخی....ا
از انکار خواسته هایم
من حتی از خالی از احساس بودن هم
خسته ام ...
از این تنهایی مقدسی که عجین شده با بودن هایم...
کسی بیاید و اثبات کند
میشود دلخوش بود هنوز به آدمها...
به پاک بودنشان...
مرا مرده فرض کن زین پس
خـیالی نـیسـت،
مدتهاست کـه دارم بـه آن دوردسـت ها می نگرم ..
بـه آن آخرهـای خودم ..
پـس خـیالی نیـسـت اگر زیـن پـس
مـ ـرا مـرده فرض کنی ..
دلم میخواهد
جایم را با پرنده ای که آن طرف پنجره پرواز می کند
عوض کنم ...
میشود یاد گرفت با جهانی آدم ..
تنها قدم زد...
میشود یاد گرفت تا ابد
تنها بود..
هر چه می دوم به دنیا نمی رسم
من سالهاست مرده ام
سلام نمیکنم!
شروعی نیست دیگر
اشتباهی
نگاهی... نیست دیگر
من چیزی را جایی گم کرده ام
آرزوهایم را نمیدانم
باد به کدامین سمت برد که
دستهای خالی ام ماند
و مُشتی
حسرت...
به سادگی بارانی که می بارد
و سیگاری که خاطره های زیادی را با خودش دود می کند،
به سادگی این که بنشینی توی تاکسی ...
سرت را به شیشه تکیه دهی
و رو به راننده بگویی جایی برای رفتن نداری،
شوقی برای رسیدن نداری،
فکری توی سرت نیست
و کسی نیست که ساعتش را به وقت رسیدنت
تنظیم کرده باشد ..
به همین سادگی می توانی در ذهن
خودت مرده باشی ..
کمی به مادرم شبیه ام....
کمی به پدرم رفته ام...
کسی خـــودم را
نمیشناسد...
چقدر حرف دارم برای نگفتن
چقدرحرف که بی کلام می ماند و می میرد در
هذیانی مدام از خطوط درهم فاصله ...
حالم را کسی درک نمی کند
تکه تکه جدا می کنم خودم را از نفسهای آخر زمین ...
کاش تحویل داده شوم به حالی که فهمیده می شود
بی خیال گذشته ای که نمی گذرد
و آینده ای که نماینده ی نیامده هاست...
وای که چقـــــــدر تلخ میگذرد این روزها بر من ...
بــه همه چيــز عادت می كنيــم ...
به داشتــه ها و نداشتــه هايمان ...
خيلی طول نمی كِشد
جلوی آينه زل بزنی به خودت ،
موهايت را كنـار بزنی و با خودت بگويی :
"اصلا مگر داشتی اش ..؟!
مگــر از اول بود؟!
كه بودن و نبودنش مهم باشد....؟!
من آرام آرام
نفسهایم را سوار بر پک های سیگارم
به آسمان میفرستم
درد میکشم از زخمی که دلم را
به زانو در می آورد
و تو بی تفاوتــ
از این صحنه نقاشی میکشی
سیگار میکشی
سیگار میکشی
دور شدن را یاد میگیریم
آنقدر دور
که خاک یادمان برود
بگذار مردم کمی هم
سرگرم فاتحه خوانی باشند!
من از ماندن
من از نرسیدن
من از همه و همه
.
.
بریده ام !!!
یه وقتایی هم هست که آدمها
جوری میشکنند که دیگر به هیچ دردی نخورند.!.