کوچه ی سنجاقک ها
خداحافظ کوچه....
خداحافظ سنجاقک ها...
خداحافظ آرامش های کاغذی...
خداحافظ... هر چه کشیدم از همین خداحافظ بود...
بخشیدمت اما
دیدارمان به قیامت
باشد که خدا در بهشت برینش
مرا لایق همنشینی با تو بداند...
مولا علی، به حق کرم بی اندازه ات دست آلوده ام را بگیر...
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست...
تو چه میفهمی
حال شاعری را
که نوشتن از یادش رفته؟
آشتی؟
چیزی واست ندارم...
جز دو تا دست خالی و یه دل سیاه...
خودت با بزرگیت یه کاریش بکن.
مهتاب
بغض
از هزار خنده ی دور از تو
آرام ترم می کند
این را بار ها گفته ام.
مهتاب
سیزده
کلاغ ها زیبایند
ادامه تصاویر در ادامه مطلب
|
غزلک |
یغما گلرویی |
تو نمی فهمی...
آن جمله ،فقط برای تو یک جمله است. برای من همان یک جمله هزار خاطره، هزار آدم، هزار حادثه را زنده می کند.
وقتی با من حرف می زنی، نمی فهمی چه می گویی.
تو باید با گوش های من حرف هایت رابشنوی تا درد مرا حس کنی.
باید بفهمی ام، باید درکم کنی. باید دستم را بگیری تا مرا از این منجلاب بیرون بکشی . اما تو نمی فهمی. نه حالا، نه هیچ یک از روز هایی که زل میزنی به زندگی ام و منتظر یک معجزه در احساسم میشوی...
مهتاب
فروردین۹۲
دیوار
دیـوار یغما گلرویی |